دلنوشته
ناگزیر از سفرم ، بی سر و سامان چون باد
به گرفتار رهایی نتوان گفت آزاد
کوچ تا چند ؟! مگر می شود از خویش گریخت
«بال» تنها غم ِ غربت به پرستوها داد
این که مردم نشناسند تورا غربت نیست
غربت آن است که یاران ببرندت از یاد
عاشقی چیست ؟ به جز شادی و مهر و غم و قهر ؟!
نه من از قهر تو غمگین ، نه تو از مهرم شاد
چشم بیهوده به آیینه شدن دوخته ای
اشک آن روز که آیینه شد از چشم افتاد
نوشته شده در دوشنبه 91/3/22ساعت
1:15 عصر توسط فاطمه عقابی نظرات ( ) | |
:قالبساز: :بهاربیست: |